پرنیا  عشق بابا سجادپرنیا عشق بابا سجاد، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
پریسا عشق باباپریسا عشق بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

پــــــــــــرنیــــــــا هستی مامان

نی نی شگفت انگیز من

این هم عکس پرنیا جون که ما رفتیم جائی مهمونی.بچه ها روی حیات بودن .پرنیا جون هم بود.یکی از بچه ها اومد و صدا زد خاله پرنیا رو ببین .اومدیم بیرون دیدم خانم رفته تو کمد  لباسی نشسته . ...
23 تير 1390

نی نی شگفت انگیز من

  این عکس پرنیا جون برای شرکت در مسابقه نی نی شگفت انگیزه .خاطره مربوط به چند روز پیش ما  رفته بودیم بیرون برای تفریح.بابای پرنیا جون رفت براش خوراکی بخره اونم شروع کرد به گریه کردن پشت سرش.در حین گریه هم میخندید هم گریه میکرد منم این عکسو ازش گرفتم انشاالله که برنده شه .       ...
23 تير 1390

دوچرخه سواری پرنیا خانوم

پرنیا خانوم چون  همه دوسش دارن این دوچرخه رو براش خاله جونش خرید با وجود این که یه دوچرخه هم سال قبل دائیش باش هدیه داد.ماجرائی داشت از مغازه خرید تا خونه میخواست سوار بشه ما هم توی ترافیک فاصله هم زیاد بود تا خونه خلاصه به هر بدبختی بود خودمون به ایتگاه تاکسی رسوندیم خانم سر گریه رو برداشت که من میخوام سوار دوچرخه شم بنده خدا راننده دید پرنیا جون گریه میکنه یه جوری دوچرخه رو داخل ماشین گذاشت تا خانم بتونه بشینه روی دوچرخه .خلاصه با این دوچرخه سوار شدن ما رو خیلی اذیت کرد بلد هم نبود رکاب بزنه تا این که اومدیم خونه مگه میزاشت کسی بهش دست بزنه همه اش میگفت مال خودم بابا خزیده .خاله جونش هم حرصش در اومده بود که من خریدم چرا میگی بابا...
21 تير 1390

لباس زرد پرنیا

د یروز من و پرنیا جون رفتیم خیاطی لباساشو بگیریم.وقتی وارد خیاطی شدیم خانم خیاط یه لباس زرد خیلی قشنگ با یه مدل زیبا که براش برده بودم برا پرنیا جون دوخته بود وقتی پوشیدم تنش خانم خیاط بهش گفت دخترم تو اینه خودتو نگاه کن پرنیا جون هم ذوق زده رفت کنار آینه وقتی خودشو تو اینه دید یه نگاه به ما کرد و خندید بعدش با یه حالت قشنگی گفت وای چه قدر قشنگ شدم .من و اون خانم خیاط چه قدر تعجب کردیم که این دخمل کوچولوی ما معنای زیباییوا میفهمه .قربونت برم دخمل گلم که این قدر فهمیده ا ی ...           ...
21 تير 1390

اینم البوم عکس پرنیا جون

  این عکس مربوط به اردیبهشت ماه 1389 بود وقتی پرنیا جون 10 ماهش بود و می تونست بشینه منم رفتم مهدکودک بهش سر بزنم شروع کرد به گریه کردن مجبور شدم بیارمش سر کار       این عکس پرنیا جون مربوط به تیر ماه 1390 .ما داشتیم حاضر میشدیم بریم مهمونی .پرنیا جون هم اصرار داشت براش لاک بزنم منم براش یه لاک سر سری زدم اونم نشسته بود روی مبل به دستاش فوت میکرد تا خشک بشن .   ...
19 تير 1390

اینم خواب ناز پرنیا بعد از یه مسافرت کوچولو به شهرستان در راه برگشت به خانه

وقتی شب ساعت 10 از شهرستان برگشتیم پرنیا این قدر کنار مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله و بچه هاشون بهش خوش گذشته بود که خسته تو بغل من خواب رفت همیشه تا یه مسیر بیدار می موند و خیلی شیطونی میکرد اما اون روز از بس خسته بود خواب رفت چه خواب نازی قربونت برم مامانی   ...
13 تير 1390

تو باغ البالو بابائی

ما روز 10 تیر ماه رفتیم باغ البالو .پرنیا خانوم از خدا خواست رفت سراغ البالو ها هر چی میخورد هر چی هم خودش رو رنگی میکرد .منم هر چی بهش میگفتم پرنیا جون نکن.تنها تکه ای که یاد گرفته بود این بود. ا بی تربیت نکن البالو خودم چه قدر ما با باباش و عمه  اش خندیدیم ...
13 تير 1390

درخت انگور

ا ین عکس هم مربوط به زمانی هست که خونه مامان بزرگش شهرستان بودیم حیاط خونه اشون خیلی با صفاست یه درخت بزرگ انگور هم دارن که سایه بون براش زدن .پرنیا جون هم ماشالله از بالا رفتن خوشش میاد و خیلی ماهره تو بالا رفتن تا ما متوجه شدیم خانم خودش رو رسونده بود بالای درخت انگور ولی حالا که میخواست بیاد پائین میترسید چه قدر اون روز همه بهش ماشالله گفتن با این شیرین کاریش .یادش بخیر بزرگ شی ببینی چه قدر شیطون بودی عزیزم..     ...
13 تير 1390